جوانمرد پیرایواتلو به بالای تپه رسید.در همانجا دهنه ی اسب اش را کشید.نگاهش را به دو ارابه مملو از خواربار دوخت.چشمان اشک آلود عزت را از نظر گذرانید.
مغانه آنلاین- جوانمرد پیرایواتلو به بالای تپه رسید.در همانجا دهنه ی اسب اش را کشید.نگاهش را به دو ارابه مملو از خواربار دوخت.چشمان اشک آلود عزت را از نظر گذرانید.اینبار نگاه او را دنبال نمود.از همان بلندی نگاه عمیقی به روستای پیرایواتلو انداخت.قیافه خشنی بخود گرفت.بلافاصله تفنگ اش را از دوش خود برداشت.در برابر دیده های تماشاچیان گلوله گذاری کرد.سپس دست به گلن گدن برد.فریادی زد:آهای مردم،من در داخل روستا،مقابل همان خانه و همان بقالی و انباری به همه شما اقربایم جار زدم.گفتم که اگر قصد غارت و تاراج دارید،این کار را در داخل روستای خودمان و در میان خانه هایمان انجام دهید.چون نگاه حریص وطماع بعضی ها را به وضوح می دیدم.این بعضی ها فقط عار داشتند که در برابر زن وبچه های خودشان به غارت میهمانی بپردازند.البته منهم عار دارم که این مرد مصیبت زده و برادر مرده با خدمه اش با دو ارابه گران در جای خلوتی از بیابان مورد دستبرد خویشانم قرار بگیرند و…
مرد پیرایواتلو مکثی کرد.باز تفنگ اش را در هوا تکان داد.بازهم داد زد:همچنان که قبلا هم شنیده اید،از همین بلندی تا خود چاغیرغان این دو مرد با همه ی دارایی شان در پناه من هستند.پس هیچکس اسب اش را زین نکند.بخدا قسم هرکس دنبال این دو ارابه بیفتد بدون هیچ ملاحظه ای با تیر می زنم.بدانید که در این راه از کشتن برادرم نیز ابایی ندارم و…
عزت هیچ توجهی به سخنان جوانمرد پیرایواتلو نداشت.از غارت شدن و هجوم مجدد هم نمی هراسید.اصلا نگاهش به روستا هم نبود.بلکه همچنان ساحل شمالی ارس را دورادورمی پایید وبا خود زمزمه می پرداخت:حتم دارم که دیشب ابراهیم کشته نشد.آخه برادر نازنین ام یک پهلوان بود.هیچکس را حریف خود نمی دانست.پنجه عقاب و دل شیری داشت.به یقین مدتی با خیل مهاجمان خود جنگید.بعد از مدتی حکما خود را به رود ارس زد.آخه صدای تیراندازی خیلی به درازا کشید.کاش در همان انباری به نگهبان مسلح هجوم می بردم.ایبی را تنها نمی گذاشتم.لااقل قاتل او را به چشم خود می دیدم.اما نه،برادرم کشته نشده است.آخه زور هیچکس به او نمی رسید و…
عزت ارابه را به حرکت درآورد. به حوادث دیروز اندیشید.تا غروب همه چیز بر طبق روال بود.او و قاسم قبل از طلوع آفتاب ارابه ها را با اجناس انباری ابراهیم بار زدند.چندی در میان طوایف مختلف به دادوستد پرداختند.اما موقع بازگشت،ابراهیم را در داخل خانه یافتند:می دانید برادر! شنیده ام که پیرایواتلو آبستن حوادث است.گویا حکم قتل مرا مخفیانه صادر کرده اند.گویا پیرایواتلو را محل اجرا نهاده اند.بخاطر اینکه من یک فدایی ام.بلی براستی من در مبارزه با رژیم فاسد فئودالی و خان خانی،فدایی این امت مسلمان و رعیت رنجبر هستم.زیر بیدق هیچ اجنبی هم نگریخته ام.اما قتل منهم به این آسانی میسر نمی باشد.چون قشلاق های شرق مغان خانه من بوده و در جای جای غرب این دشت حاصلخیز دوستان و هواداران فراوانی دارم.ریش سفیدان بانفوذ گیگلوها با من پیمان اخوت بسته اند.من اینهمه زیبایی ها را در سایه اخلاق ومنش پهلوانی خود بدست آورده ام.به این جهت نتوانستم در بیله سوار تاب بیاورم.خودم را با سرعت رسانیدم تا بگویم که اگر ابراهیم وطن خواه از جا برخیزد، به تنهایی قشونی را حریف است و…
عزت باز هم به مرور حادثه دیشب پرداخت.چند نفر با دست خالی و لحن دوستانه وارد شدند.ابراهیم را برای یک جلسه مشورتی فراخواندند.او می خواست همراه برادرش باشد.خود ابراهیم نپذیرفت.چندی بعد،دو مرد مسلح بر سر او وقاسم بسان آواری فرو ریختند.همزمان صدای پیاپی تیر تفنگ از آنطرف روستا به گوش رسید.صدای برنوها مدتی به درازا کشید.بوی باروت همه جا را فرا گرفت.ناگهان صدایی ابراهیم به آواز بایاتی دلنشینی بلند گردید و…
عزت همچنان حوادث تلخ آنشب را با خود مرور می نمود.گاهی بسان بچه ها اشگ می ریخت.دمی امیدوار می گشت.صدای جوانمرد پیرایواتلو او را بخود آورد:حالا وقت وداع رسیده است.من اگر از همینجا برگردم هنر کرده ام.آخه بلندای چاغیرغان دیگر به وضوح دیده میشود.از بالای آن تپه تا خود بیله سوار آلاچیق های طایفه طالشمیکائیل گسترده اند.می ترسم به تیر جفای جاهلی قصاص گردم.آخه در عصر تاریکی ها بسر می بریم.شبهای مان سحر ندارند و…
مرد پیرایواتلو مکثی کرد و نگاه عمیقی به چهره مخاطب اش انداخت:من نه دوست ابراهیم بودم و نه دشمن اش.تا دیروز او را به زیبارویی وبه قامت رشیدش وبه نفوذ ومهربانی کلام اش می شناختم.اما او در دل شب حماسه ی بی نظیری آفرید.ساعتها با چوب وسنگ دفاع جانانه ای نمود.عاقبت تیرها به او اصابت کردند.بازهم از حرکت نمی ایستاد.ناگهان مهلتی خواست.از عمر کوتاه رژیم موروثی و خان خانی خبرها داد.بعد با لبخند وصوت سحرانگیزش بایاتی سوزناکی خواند.گوئی در مجلس بزم نشسته است.از او خواستند وصیتی بکند.اینبار صدای دلربایش به اذان برخاست.بخدا همه ی تماشاگران روستا می گریستند.بالاخره شکم اش را با تیرهای پی درپی سوراخ سوراخ کردند.جسدش را به رودخانه ارس انداختند.البته نام قاتل برادرت را بتو خواهم گفت.اما تو در این شبهای بی سحر،قصاص از قاتل را بخدا واگذار کن که او منتقم قهاری ست و…
آنروز اسب سواری با سرعت بسوی غرب و ساحل ارس می تاخت.دو ارابه هم در مسیر شرق بلندی چاغیرغان را بسختی درمی نوردید.مسافران شرق و غرب می دانستند که در مقصد مورد سرزنش بعضی از خودی ها قرار خواهند گرفت.آخه آنها در شبهای بی سحر می زیستند.