زندگی زیبا و بی آلایش عشایر مغان در ییلاق +تصاویر
بره قهوهای به زمین افتاد. چشمانش به سبلان خندید. به چمنزار، به ابرهای پنبهای آسمان، به مادر نگرانش که از گله جا مانده بود، به خبرنگار و به دوربین عکاس. خورشیدِ سحر میتابید. صدای همآواز علفهای خضرایی زیر دندان گوسفندها در همهمه باد ییلاق میپیچید. کوچ کامل شده بود.