امید با هیجان و خوشحالی قدم بر میداشت . پیادهرو را با سرعت در مینوردید. اما وقتی که به چاپخانه رسید، وقتی که نگاهی به کارت عروسیاش کرد ، ناگهان به غم و اندوهی فرو رفت.
مغانه آنلاین-
امید با هیجان و خوشحالی قدم بر میداشت . پیادهرو را با سرعت در مینوردید. اما وقتی که به چاپخانه رسید، وقتی که نگاهی به کارت عروسیاش کرد ، ناگهان به غم و اندوهی فرو رفت.
گویی در اقیانوس بیکرانی در حال غرق شدن است. گویی دنیا برای او پایان یافته است. او با ناراحتی به خانه رسید. هرچه کرد نتوانست اندوه خود را پنهان نگه دارد.
زری خانم در همان نگاه اول پی به مقصود برد. با این همه امید را در آغوش گرفت. چندین بار پسرش را بوسید. کارتهای عروسی را هم بر سینهاش گذاشت. با یک دنیا عشق به فرزندش تبریک گفت
: امید جان خوشحالم جوان شدهای و داری ازدواج میکنی. سالها این روز را لحظهشماری کردهام . برای رسیدن به امروز نذرها نمودهام. از خداوند مهربان شاکرم که حاجتم را برآورده ساخت. امید کوچولویم بزرگ شد و با یک دختر زیبا و نجیب وصلت کرد. دیگه روزهای تنهایی به سر آمد. دیگه هیچ آرزویی ندارم. اگه بمیرم آسوده خاطرم …
زری خانم با هیجان مخصوص یک مادر صحبتهایش را ادامه داد . از خوشحالی در پوست نمی گنجید. اما امیدش همچنان به یک نقطه خیره شده و دمادم آه میکشید.
در اولین شب جشن عروسی باز امید تو لاک خود فرو رفته بود. به میهمانانی که برای او تبریک میگفتند به زور لبخند میزد. هیچ کس به اندازهی مادرش و عموهایش از غمی که در سینه داشت باخبر نبودند.
او صبح زود از خواب بیدار شد. به سراغ گلفروش رفت. نزدیکهای ظهر سری به خانهی پدر عروسخانم زد. هال و پذیرایی عین سفارش او تزئین شده بودند.
چیزی نگذشت عروس خانم او را به کناری کشید و آهسته لب به گلایه نمود: امید جان خیلی گرفته به نظر میآیی. امشب در مراسم حنابندان اگر همینطوری باشی، ممکنه بعضیها برایمان حرف و حدیث بسازند. خیال کنند که دوستم نداری و با اکراه با من ازدواج کردهای…
امید حرف خاطره را قطع کرد و گفت: نه، نه میدانی که من عاشقت هستم. تو را با همهی دنیا عوض نمیکنم. اما به تو گفتهام، دلم خیلی گرفته است . یعنی همان لحظهای که کارتهای عروسیم را تحویل گرفتم. همان لحظهای که آنرا خواندم، دلم گرفت…
امید مکثی کرد و ادامه داد: راستش در این گونه مواقع تا درد دل نکنم . تا گریه ننمایم به حال عادی بر نمیگردم…
خاطره خانم پس از قدری تأمل رو به امید کرد: اگر اینطوریه ، برویم اون اتاق پشتی در راه هم قفل کنیم. برایم درد دل کن. اگر خواستی گریه هم … امید باز حرف عروس خانم را قطع کرد: نه تا با خودش درد دل نکنم ، حالم جا نمیآید.
بعد از ظهر آنروز فقط بعضی از خویشان نزدیک جمع شده بودند. هنوز چند ساعتی برای رفتن به خانهی پدر عروس خانم باقی بود. امید قدم به اتاق خود گذاشت. در را از داخل قفل کرد. لباس دامادی خود را پوشید. سپس نگاهش را به ساز خود دوخت . آنرا به دست گرفت. سیمهایش را بر آهنگ ” یانق کرمی” کوک کرد و به نواختن مشغول شد. او در حالی که ساز را در آغوش می فشرد، در عالم خود سیر میکرد. گاهی زیر و گاهی بم مینواخت و اشک از چشمانش سرازیر بود …
امید پس از چندی ساز خود را در جای خود گذاشت . دستهگل اش را به دست گرفت و سوار ماشین شد. دایی احمد نیز ماشینش را روشن کرد و به دنبال امید حرکت نمود. او بدون توجه به ماشینهایی که در تعقیبش بودند راه خروجی شهر را در پیش گرفت و به مزار شهدا پیچید. چند لحظهی بعد دایی احمد و دیگران نیز به ورودی قبرستان رسیدند. همین موقع زری خانم نیز به آنها ملحق شد. او به سرعت از ماشین پیاده گردید . راه ماشینها را سد نمود. گریه کنان رو به برادرانش کرد
: تو را خدا وارد نشوید. بگذارید امیدم با سردار خلوت کند. پسرم حرفهای زیادی دارد. تا درد دل نکند، آرام نمیشود. من میدانستم او امروز به ملاقات سردار خواهد آمد. به این خاطر قبل از او آمده بودم. منزل سردار را جارو کرده بودم. با آب شسته بودم . عطر و گلاب زده بودم. به خودش هم گفتم، سردار دلم گواهی میدهد که پسرت خواهد آمد. گفتم امیدت تا برایت دستهگل نیاورد. تا برایت فاتحه نخواند . تا ازت اجازه نگیرد، عروسش را به خانه نخواهد آورد. حالا همهیتان برگردید و خلوت او را بر هم نزنید.
امید با لباس دامادی بر سر قبر سردار رسید. نگاهی به تصویر پدر نمود. عین تصویر خودش بود. سردار اصلاً به سن و سال امید بود. اشک در چشمان امید حلقه زد دستهگلش را بر سر مزار سردار گذاشت
: سلام بابا. میدانم دیشب نخوابیدهای ! میدانم از شنیدن صدای مراسم عروسی تنها فرزندت خوشحال بودهای و … بغض امید شکسته شد و به گریستن پرداخت.
مادرش هم در آنطرف دیوار میگریست . او آمده بود تا هیچکس خلوت امیدش را با سردار بر هم نزند. / پایان
*سهراب آدیگوزلی