- پایگاه خبری تحلیلی مغانه آنلاین - http://moghanehonline.ir -

پاتوق

مغانه آنلاین– کبری خانم دستی به چشمانش کشید.همان یک قطره اشک خود را هم پاک کرد.لحظاتی دیگر به نقش های کلیم زیرپایش زل زد.سپس نگاه خود را به جلال متمرکز ساخت.لبخند زورکی بر لبانش آورده و شمرده شمرده لب به سخن گشود: جلال! ترا به جون همین نوزاد بیگناه،ترا به جون همین یگانه پسرمان،بیا در گفتار من ومصلحت خانواده مان اندیشه کن.بیا پاتوق ات را تغییر بده.بخدا همه آدمها در همین دنیا و آخرت،فقط بخاطر نوع پاتوق شان پاداش وجزا می گیرند.اما تو غروب نشده،پاتوق ات را مشروب فروشی فتاح قرار می دهی وسپس در حال مستی از تریاک خانه گل اوغلان سردرمی آوری…

کبری خانم بیاد پاتوق همسرش بغض کرد.لحظاتی نتوانست سخن اش را دوام دهد.ناخواسته رویش را بسوی نوزادش برگردانید.اینبار با احساس و عواطف افزون تری داده داد:جلال جان ! ترا خدا یک نگاهی به همین پسرت بینداز.او هنوز از گهواره بهت لبخند می زند.او حق دارد که پاتوق پدرش مسجد باشد.اصلا پاتوق پدر خودت هم مسجد است.پدران واجدادت هم مسجدی بودند.پدر من و رفته گان منهم اوقات فراغت خود را در مسجد سپری می کردند.نماز جماعت می خواندند.در خانه خدا به درددل می پرداختند.بانی خیر می گشتند.مگر مسجد چه اشگالی دارد که…

جلال بار دیگر خود را در آینه ورانداز نمود.صابون و وسایل اصلاح را به کناری نهاد.بلافاصله سیگاری روشن کرد.با اولین دودی که از حلقومش خارج می نمود،بر سخن زنش پرید:ببین کبری! لطفا از پدر خودتان و از پدرم و از همه کلاه لبه داری ها حرفی نزن که حالم بهم می خورد.بقول آقا جبار،جملگی آنها آدمهای بجای مانده از دوران نیکلای اند.می دانی آدمهای دوران نیکلای چطور موجودی بودند؟!! آری در مجلس گل اوغلان همین آقا جبار دست به وافور کلی در این مورد و حواشی آن شرح داد.

بقول ایشان آدمای عصر نیکلای،ابزار زندگی پربها و باارزشی داشتند.مثلا آفتابه لگن مسی چشم نواز،مجمعه های منقوش،دیگ های ضخیم و بزرگ،بیل ها و درگزها و داس های برنده،سماورهای ذغالی قیمتی مورد استفاده شان بود.ولی برخلاف همین اجناس،خودشان با حیات تکراری وکسل کننده به مفت نمی ارزیدند…

جلال پک عمیقی بر سیگارش زد ورو به کبری قیافه حق به جانبی گرفت: بلی من دوست ندارم حیاتم را مثل آنها بسر کنم.یعنی دیگه دنیا دیگرگون شده است.یعنی من دیگر در دوران جدید وعصر مدرنی بسر می برم.می خواهم مست شوم.می خواهم با همان حال، از آسمانها به اهالی فلک زده ی  زمین خاکی بنگرم.می خواهم وافور هم به طرز نگرش ام، رنگ وبوی عرفانی بدهد و….

در همین موقع صدای گریه ی نوزاد در فضای اتاق پیچید.کبری خانم لاجرم گهواره را تکان داد.می خواست بچه اش را آرام کند.در همان حال بازهم از در نصیحت وارد شد: مرد! بخدا مستی در شراب ونشئه گی در تریاک نیست.ما با نگاه کردن به نوزادمان وبازی با او باید به اوج مستی ولذت برسیم.ما هر دو با دوسال قبل خیلی فرق کرده ایم.حالا شریک زندگی هم هستیم.بچه و همدم داریم.تو پدر شده ای.لذت های کاذب وشیطانی البته در شان یک پدر نیست و…

آنروز آقا جلال هیچ قولی به کبری خانم نداد.با اینهمه خیلی با خود اندیشه نمود.تصمیم مهمی برای زندگی اش گرفت.می خواست فعلا یکی از پاتوق هایش را حذف کند.بعدا هم به حذف آن دیگری بپردازد.همان غروب مصمم شد.همقطاران اش را دور زد.با عجله خود را بخانه گل اوغلان رسانید.فورا خود را با وافور ساخت.می خواست از همانجا هم بخانه خود بازگردد.دم در به جبار برخورد.جبار در حال مستی سخنان شیرینی می گفت: ” آی جلال، آی جلال، رحمت لیگ ننه م دمیشگن، قره جیگرین باشینا داش دوشسین.آخی سنسیز یاخشی ایچه بیلمه دیم “….

جبار چند بار جلال را بوسید.بهش گفت که بی جلال مشروب به او و دوستان اش نمی چسبد. او را به هر زبانی سوار ماشین نمود. در حال به پاتوق اول برگردانید.در دکان فتاح همه ی گیلاس ها به سلامتی جلال بلند شد.جلال هم گیلاس خود را به سلامتی ذغال بلند کرد که صورت و درونی یک رنگ دارد. اما جنازه جلال را در سحرگاه همان روز به خاک سپردند. کبری خانم  بعدها شنید که اگر جلال اش پاتوق خود را عوض نمی کرد،بدن اش چنین سنگ کوب نمی نمود.کبری هنوز هم نمی داند که سنگ کوب کردن چیست و چرا پس وپیش کردن پاتوق این بلا را بر سر شوهرش آورده است.

*سهراب آدیگوزلی