امروز: جمعه, ۱۰ فروردین , ۱۴۰۳
زمان انتشار : دسامبر 29th, 2015 3:18 | کد خبر : 15773 | چاپ این مطلب چاپ این مطلب

نمایش اندازه گیری

سهراب آدیگوزلی/ مغانه- آقای یوسفی اشاره ی کوتاهی کرد.بلافاصله با گروه هفت نفری از جا برخاستیم.شتابان خود را به پای تخته سیاه رساندیم.ردیف شدیم.آرایش گرفتیم. همه خوشحال بودیم.اکبر درست از وسط ردیف یک قدم به جلو برداشت.پایش را بر زمین کوبید.با صدای بلندی به خواندن دیالوگ خود پرداخت: من مترم.من واحد اصلی اندازه گیری هستم.همه […]

سهراب آدیگوزلی/ مغانه- آقای یوسفی اشاره ی کوتاهی کرد.بلافاصله با گروه هفت نفری از جا برخاستیم.شتابان خود را به پای تخته سیاه رساندیم.ردیف شدیم.آرایش گرفتیم. همه خوشحال بودیم.اکبر درست از وسط ردیف یک قدم به جلو برداشت.پایش را بر زمین کوبید.با صدای بلندی به خواندن دیالوگ خود پرداخت: من مترم.من واحد اصلی اندازه گیری هستم.همه ی مردم امی هم مرا بخوبی می شناسند.در مقیاس روزانه خود از من بهره مند می شوند.من در فروشگاههای بزازی حضوری فعال دارم.در اندازه گیری طول وعرض اتاقها وطبقات ساختمانها…

همه با غرور ایستاده بودیم.سینه خود را به جلو داده بودیم.مثل همه ی میهمانان عالیمقام با شور وشوق فراوانی به آقای متر گوش می دادیم.گاهی چشمهای خود را به حرکت در آورده وکت وشلوار اتو کشیده وکراوات آقایان را از نظر می گذرانیدیم.گاهی دیگر به چهره بشاش جناب محمد بهمن بیگی مدیر کل آموزش عشایری ایران می نگریستیم.

آقای بهمن بیگی مثل همیشه آراسته بود.عشق از وجودش زبانه می کشید.با اشتیاق فراوانی به تک تک ما نگاه می کرد.گوئی می خواهد همه ی ما را یکجا به قلب خود بفشارد.ناگهان بوی عطر دل انگیزی به مشامم رسید.نگاهم را به راست چرخانیدم.حس بدی به من دست داد.آخه شانه راستم با سینه آن خانم جوان در تماس بود.فورا فشار میلیمتری به ردیف وارد آوردم.بسختی از این تماس جلوگیری نمودم.

آقای متر به آخر متن دیالوگ نخست اش رسید. با دست چپ به معرفی سه واحد کوچکتر از خود وبا دست راست به سه واحد بزرگتر از خود پرداخت.با لحن جدیدی ادامه داد: من بعنوان متر سه برادر کوچکتر از خود دارم.بنامهای دسیمتر سانتیمتر و میلیمتر.همچنین سه برادرم از من بزرگترند.بنامهای دکامتر هکتومتر و کیلومتر.لطفا با برادرانم آشنا شوید

اکبر مثل یک افسر ورزیده با غرور خاصی به ردیف پیوست.بلافاصله نوبت به ایفای نقش آقای میلیمتر رسید.او از همان انتهای سمت چپ ردیف قدمی به جلو گذاشت.با حرکت به راست در برابر دوستان قرار گرفته ونسبت خود را بازگو می نمود.باز به حرکت می پرداخت.

: من میلیمترم.یکدهم سانتیمترم.یکصدم دسیمترم.یکهزارم مترم.یک ده هزارم دکامترم.یکصد هزارم هکتومترم.یک میلیونم کیلومترم..

آقای میلیمتر در برابر من دیالوگ خود را به پایان رسانید.خانم نیمه برهنه ناچار کمی جابجا شد.میلیمتر از بین من وپنجره کلاس عبور کرده واز پشت ردیف خود را به جایگاه نقش خود رسانید…

انصافا آقای میلیمتر نقش خود را با حرکات سنجیده و تن صدای مناسب بخوبی ایفا کرد.اما اکثر قریب به اتفاق بیننده ها نگاه گرمی به او نداشتند.یعنی هر دفعه ای که نسبت خود را بطور سرسام آوری کاهش می داد با حقارت نگریسته میشد.بعضی ها نگاه دلسوزانه ای بهش داشتند.

حال آقای سانتیمتر شروع کرد.باصدای بلندی فریاد کشید: من سانتیمترم.یکدهم دسیمترم.یکصدم مترم.یکهزارم دکامترم.یک ده هزارم هکتومترم.یکصدهزارم کیلومترم…

نوبت به آقای دسیمتر واگذار شد. من دیگر دیالوگ های او را نمی شنیدم.در عالم خود بودم.در واقع نگاه سنگین حاضرین مرا به حال دیگری واداشته بود. دلم می خواست رو به همان آدمای باکلاس حرف دلم را بزنم.بگویم چرا به من مثل یک موجود با عظمت می نگرید.آخه منکه هنوز نقش ام را ایفا نکرده ام.نگاه مهربان وتحسین آمیزتان هم هیچ معنایی ندارد.اصلا نمی دانم که چرا این نقش کیلومتر را به من داده اند.منکه کوچکترین و ریز نقش ترین دانش آموز همین کلاس سوم ابتدایی هستم.می بینید که هیکل و اندازه ام هیچ تشابهی با نقش من نیست.

نفرها جای خود را به همدیگر دادند.حرکت هکتومتر مرا به خود آورد.او نیز یک قدم بر جلو گذاشت.فریاد کشید: من هکتومترم.یک دهم کیلومترم..دیگر نوبت به من رسیده بود.می دانستم که خانم های رنگ ولعاب دار و معطر ومردان کراواتی از یکدهم تا یک میلیونم گفتن ها خسته شده اند.می دانستم که دیالوگ من روح تازه ای در وجودشان خواهد دمید.لذا قدمی پیش گذاشته وبا غرورتر از همه فریاد زدم.

: من کیلومترم. کمی مکث کردم.من ده برابر هکتومترم.صدبرابر دکامترم.هزار برابر مترم.ده هزار برابر دسیمترم.صدهزار برابر سانتیمترم.یک میلیون برابر میلیمترم.

از پشت ردیف خود را به جایگاه اختصاصی خود رسانیده و مجالی به هکتومتر دادم تا به ایفای نقش سمت چپی خود بپردازد.باز نگاه میهمانان بر من گرم تر شد.گوئی من با ایفای نقش خود بر بزرگی و اولویت مقام خویشتن تاکید کرده ام و سایر واحدها با سکوت خود آنرا پذیرفته اند.

هکتومتر هنوز جای خود را به دکامتر نداده بود که خانم زیبا خود را به من نزدیک ونزدیکتر کرد.هیچ راه فراری نگذاشت.به یکدیگر چسبیدیم.دستی به موهای سرم کشید.به تیمارم پرداخت.دیگران هم قصد نوازش داشتند.اما دست شان نمی رسید.خیلی دلم می خواست رو به آن خانم کنم.محترمانه بهش بگویم : درسته که شما هیچ منظور خاصی ندارید.اما بخدا معذب ام.آخه خون عشایر غیور شاهسون در رگ هایم دارم.اصلا دلم نمی خواهد در جوار حرام باشم و…

ناگهان بیاد نقش ها و مقام های رنگارنگ انسانها افتادم.با خود گفتم.براستی چرا هر چقدر نقش ها بزرگتر میشود انسانها به حرام نزدیک تر میشوند.دست های نرم ولطیف هم بسوی نقش های بزرگتر درازتر است…

باز به مقام ومنزلت خودم در دنیای رئال اندیشیدم. زیر لب با خود زمزمه کردم: من یک عشایرزاده ام.یکدهم کدخدایم.یکصدم بخشدارم.یکهزارم آقای فرماندارم. یک ده هزارم جناب استاندارم.یک صدهزارم حضرت وزیرم.یک میلیونم…

صدای کف زدن ها مرا بخود آورد.دانستم که نمایش ما به پایان رسیده است.طبق روال نمایشنامه لحظاتی دست بر کمر ایستاده ماندیم.داشتیم فخر می فروختیم.همه خوشحال بودیم.خوشحال تر از همه من بودم. آخه نمی خواستم بیش از این در مقام کاذب باقی بمانم.

 

اخبار مرتبط

نظرات