- پایگاه خبری تحلیلی مغانه آنلاین - http://moghanehonline.ir -

عبور از عمق بالهاري

بايرام به متكاي رنگ و رو رفته اي لم داد. چشم بر استكان نيمه خالي نمود: ببين قاسم ديگه متاهل شده ام.ديگه دوران تجرد با همه ي شيريني هايش را پشت سر نهاده ام.دوراني كه خيلي سر به هوا بودم.روزهايي كه بي عار مي گشتم.شبهايي كه در دهها خانه را مي كوبيدم.از خانه ي اين پسرعمو به خانه ي آن پسر خاله تردد داشتم.در خانه يكي شام مي خوردم. در خانه ي ديگري چاي مي نوشيدم.در يكي از خانه ها سر به سر مرد خانه مي گذاشتم.گاهي زن وشوهري را به دعوا برمي انگيختم.كلي تفريح مي كردم.مي خنديدم و…

بايرام آهي كشيد و ادامه داد: آري ديگه بايد دنبال كار و درآمد باشم. تو هم خيلي تنگ دستي. ماشاله با نداري عائله چهارنفري خود را مي چرخاني.از ذلت تو خبر دارم.بيا اين سكوت خود را بشكن.بخدا چاره اي جز عبور از بالهاري رود نداريم…

بايرام توت خشكي برداشت.در حاليكه چاي اش را با آن مي خورد به ادامه سخن پرداخت: ما زمستان سختي در پيش داريم.ماههاست كه مزه شيرين قند را نچشيده ايد. فردا بچه هايت از گرسنگي تلف خواهند شد.اما اگه يكبار از بالهاري عبور كني،پول خوبي گيرت مي آيد. چنانكه بعضي از جوانان دلير همين شهر بيله سوار چنين مي كنند. كسي هم از اين جهت تير نخورده است.چون چشمهاي روسها در شب نمي بيند. اينو از كودكي از زبان پدرم شنيده ام.همه ي عشاير شاهسون هم مي دانند.آنها تا ظنين شوند شار در مي كنند.ابتدا مي خواهند همه جا را روشن سازند.بعد سايه ها را دريابند. تا آنوقت ما در ميان بوته ها پنهان ميشويم و…

بايرام حرفهايش را خورد.كمي بر چهره ي قاسم متمركز شد: خيال مي كني كار ما دزدي است ؟! نه خير پسرعمو ما اصلا به دنبال سرقت نيستيم.قاچاق هم نمي كنيم.بلكه گاوآهن مفتي مي آوريم كه آنها بعنوان ضايعات به دره اي ريخته اند و…

در اينجا قاسم دهان باز كرد.رو به بايرام نمود: منكه با اصل موضوع مشكلي ندارم.فقط شرط مي گذارم.گاوآهن بايد به خانه من آورده شود.خودم آنرا به فروش برسانم. سپس پولش را بر حسب تعداد اعضاء خانواده مان تقسيم مي كنم.يعني چهار سهم براي خودم برداشته و دو سهم از آن تو خواهد بود…

آنشب هر دو نفرحركت نمودند. به آرامي خودشان را به ساحل بالهاري رسانيدند. اندكي توقف كرده و از مسير كم عمق و مناسبي گذشتند.لباسهايشان خيس نشد. سپس آهسته به سمت روستاي جؤره لي گام برداشتند. چيزي نگذشت كه هراسان به دره مورد نظر رسيدند.

قاسم بهت زده نگاهش را به دره دوخت.آهسته گفت: اينهمه گنج انباشته را باور نميكردم.الحق كه كالخوزها رونق گرفته اند.روسها در واقع از كشت سنتي به مكانيزه روي آورده اند.بايد عجله كنيم.يكي از همين گاوآهن هاي سالم را برداريم و…

بايرام سري تكان داد: من دومين بار است كه مي آيم. نبايد كلاه سرمان برود.اينبار ساخت انگليس خواهيم برد كه عليرغم سنگين بودن،بهاي سنگيني هم دارد.ترا هم به طمع آن آورده ام و…

بايرام با حوصله گاوآهني سوا كرد.همان را بر دوش كشيدند. راه آمده را بااحتياط در پيش گرفتند.هنوز به بالهاري نرسيده بودند كه مرزباني روسي باخبر شدند.براي روشن كردن حدود خود دست به شليك بردند.بايرام زودتر از قاسم،محموله خود را بر زمين انداخت. خود را ميان علفها پنهان ساخت…

زمان به كندي مي گذشت.او چند بار قاسم را صدا زد.يواشكي او را تكان داد.اصلا خود را نباخت.گاوآهن را به تنهايي و با مشقت از بالهاري عبور داده و بخانه اش رسانيد. پس از يكساعت بخانه قاسم رفت.صداي گريه او را هم بي تاب نمود.بايرام اينبار تصميم ديگري گرفت.باز خود را به بالهاري زد.از ديدن جنازه قاسم جان تازه اي يافت.باز به معاينه پرداخت.مثل اينكه قاسم فقط بي هوش بود.او را به كول گرفته و بطرف خانه گام برداشت.

بايرام هن هن كنان خود را به نزديك هاي بالهاري رسانيد.قاسم از شنيدن شرشر رودخانه تكاني خورد.اما صدايش درنيامد.بايرام نقشه ديگري بهم زد.خود را به سمت پرآب و عميق رودخانه كشيد.ناگهان قاسم را بر زمين انداخته و فرياد نمود.روسها روسها…

بايرام خنده بسيار بلندي نموده و با همان حال ادامه داد: بلي من همين مشهدي قاسم را در بيش از چهل سال قبل به همين منوال گوشمالي دادم.ديدن شما خويشان و عزيزان جؤرلي و دهات اطراف در همين مجلس باشكوه،خاطراتم را ورق زد.براستي قاسم آنشب سرد بخاطر بك خطا در چاله ي نسبتا عميقي در بالهاري به كلي خيس شد .هنوز با يادآوري آن صحنه و دست وپا زدن قاسم در ميان آبها خنده ام مي گيرد و…آنشب قاسم خطاي ديگري براي خود برشمرد.حاضرين خنده كنان خطاي او را به دو رقمي رسانيدند…آيا شما هم مي توانيد خطاي قاسم را پيش خود بشماريد ؟!!.

سهراب آدیگوزلی

 

2 Comments (Open | Close)

2 Comments To "عبور از عمق بالهاري"

#1 Comment By علیزاده On 2015/02/23 @ 10:00 ق.ظ

با سلام خدمت استاد عزیز. بعد چند ماه دوری بالاخره داستانهای زیبایتان را خوندیم. با تشکر

#2 Comment By dariush+++ On 2015/03/05 @ 8:20 ق.ظ

بسیار .جالب وخواندنی استادسهراب
با خواندن داستانهای شماادم خوددرگیرهمان داستان کرده وخود همراه سوژه هامیشود.سپاس ویاشاسین قلمیز