- پایگاه خبری تحلیلی مغانه آنلاین - http://moghanehonline.ir -

شهیدی که به اسارت رفت

سهراب آدیگوزلی/ مغانه آنلاین-نماز ظهر عاشورا فرا رسید.تا این لحظه نیمی از اصحاب در جهاد اصغر،جهادی اکبر آفریدند.آنها پیروزمندانه به لقاء الله پیوستند.امام با بقیه سپاه قلیل خود به نماز ایستادند.عده ای از صحابه به محافظت پرداختند.لشکر کوردل بازهم با لجاجت به نمازگزاران هجوم بردند.ساعتی نگذشت که همه اصحاب امام در اوج فداکاری از اسارت زمان و مکان رهانیده وبا رتبه شهید کربلا به ملکوت اعلی پیوستند.

نوبت به عزیمت اهل بیت رسول الله رسید.حضرت علی اکبر(ع) شبیه ترین فرد به احمد مرسل،اجازه میدان گرفت.شهادت فرزند، داغی بزرگ بر دل امام کشید.بلافاصله حضرت قاسم بن حسن حماسه پسرعم اش را دوام داد.جوانان بنی هاشم یکی پس از دیگری ،شجاعت جد بزرگوارشان علی مرتضی را به نمایش گذاشتند.نفرات کمتر و کمتر می گشت.اینبار حسن بن حسن معروف به مثنی در مقابل عمویش قرار گرفت.حضرت امام(ع) به ایشان هم اجازه رخصت عطا فرمود و روانه میدان ساخت….

حسن مثنی در رزمگاه چون حیدر کرار نعره بر می آورد.شجاعت را به غایت رسانید.هفده نفررا یک تنه کشته وبا هیجده زخم در بدن از اسب بر زمین کربلا افتاد.

دقایق همچنان می گذشتند.در چهره شهید حسن مثنی هیچگونه علایم حیاتی دیده نمی شد.اما بطور معجزه آسایی لبهایش را تکان داد.احساس تشنگی و کوفتگی کرد.ناخودآگاه نام پدربزرگوارش حسن مجتبی را بر زبان آورد.چند بار هم نام مادرش خوله را زمزمه نمود.کم کم در میان شهدا کاملا به هوش آمد.اما قادر به بلند شدن نبود.

او نگاهش را به بازوانش دوخت.خون همچنان از زخمهایش می رفت.چشم خود را برگردانید.جنازه برادرش قاسم را در چند قدمی خود دید.جنازه های مطهر کربلا را یکی یکی از نظر گذرانید.اشکهایش بی اختیار جاری گردیدند.ناگهان امر مهمتری بخاطرش رسید.سرش را اندکی بالا برد.از دیدن حضرت امام در مقابل خیمه ها دلش آرام گرفت.او برادران صغیرش زید و عمرو را هم دورادور مشاهده می نمود.

حسن مثنی باز هم به دقت خود افزود.با خود به زمزمه پرداخت: آه چرا سید بیمار با بدن رنجور و با آنهمه تب از خیمه بیرون آمده است؟! چرا لباس رزم پوشیده و شمشیر حمایل نموده است؟ عمویم دارد با او حرف می زند.کاش به ایشان اجازه میدان ندهند.من باید برخیزم.باید دوباره جهاد کنم .باید به دفاع بپردازم.آخه فرزند رسول خدا،عموی بزرگوارم کاملا یکه و تنهاست.حسن مثنی حرکت سختی بخود داد.باز چشمانش تار شد.بار دیگر در میان شهدا بی هوش افتاد….

لحظات تلخ همچنان می گذشتند.حسن مثنی دوباره به هوش آمد.اینبار ناتوان تر از گذشته بود.بلافاصله بسوی خیمه ها چشم دوخت.ناله ها از هر سو شدت می یافت.چشمانش را بطرف میدان جنگ برگردانید.لشکر در حال انفعال بسر می برد.صدای شمر به وضوح می شنید:حسین در آن گودال بی رمق افتاده است.او دمار از روزگار ما درآورد.ولی دیگر صلابت ندارد.یکی برود و سر از بدن اش جدا کند.ما این سر را لازم داریم.همه جنازه های یاران حسین را هم سر ببرید.فردا باید به حضور امیر عبیداله بن زیاد ببریم…

حسن مثنی می خواست از جایش برخیزد.بازهم نتوانست.بازهم به تقلا پرداخت.اینبار به گریه افتاد.او خولی بن یزید اصبحی را می دید که با شمشیر آخته بسوی گودال گام برمی دارد.اما لرزه بر اندام خولی افتاد وبدون هیچ اقدامی بازگشت.چند نفر دیگر هم داوطلب شدند.اما از هیبت امام بیمناک شدند.سنان بن انس حماقت کرد.دقایقی را بی پروا در گودال گذرانید.سپس در حالیکه سر مبارک حضرت امام را در دست داشت،رو به قشون فریاد زد: خوب تماشا کنید.من کسی را کشتم که فرزند رسول خدا بود.من کسی را کشتم که از حیث پدر ومادر از همه شما و از همه مردم دنیا بهتر وبالاتر بود.من من من سر فرزند شیر خدا را از تن جدا کردم….

در این موقع غبار سیاه و شدیدی که لحظاتی قبل در افق شکل گرفته بود،ناگهان فضای آسمان کربلا را فرا گرفت.همه جا به تاریکی گرائید.باد سرخی در آن تاریکی چنان وزید که چشمها از دیده محروم شدند.لشگر به یقین رسید که چون قوم عاد وثمود به عذاب خداوند دچار گشته اند.این وضع ساعتی به درازا کشید….

حسن مثنی شام غریبان را بااهل بیت گذرانید.آنها ظهر یازدهم محرم با دستهای بسته از کربلا بسوی کوفه حرکت نمودند.زنان کوفی با دیدن اسرا به گریه وزاری پرداختند.زینب و فاطمه بنت حسین و ام کلثوم با خطبه های کوبنده خود کوفیان را به سختی سرزنش کردند. گریه وزاری از هر سو برخاست.

در این موقع امام سجاد(ع) مردم را به سکوت خواند.حمد وثنای الهی بجای آورد.به رسول خدا درود فرستاد.باز لب به سخن گشود:ای مردم! هرکه مرا می شناسد،می داند که من کیستم.هرکسی که مرا نمی شناسد ،خود را معرفی می نمایم.من علی بن الحسین بن علی بن ابوطالبم.من فرزند آن کسی هستم که حرمت او را شکستند و نعمت حیات او را گرفتند واموال او را غارت کردند واهل بیت اش را اسیر ساختند.من پسر آن کسی هستم که او را در کنار شط فرات بی آنکه از او خونی طلب داشته باشند عطشان به قتل رسانیدند.من فرزند کسی هستم که با زجر و زحمت کشته شد و…

حسن مثنی نگاهش را به غل وزنجیرهای امام سجاد(ع) دوخت.نگاهی به زنجیرهای اسارت خود کرد.با بارانی از اشک گوش به سخنان مظلومانه پسرعم اش سپرد.اسماء بن خارجه دایی اش به بهانه مداوای زخم هایش،او را از بن زیاد تحویل گرفت.در کوفه مداوا نمود.سپس به مدینه رسانید…

حسن مثنی نزدیک به سی سال بعد از حادثه جانگداز کربلا زنده ماند.آن مرد شریف وجلیل القدر وعالم پرهیزکار بارها شرح اسارت آل رسول الله را از کاخ بن زیاد در کوفه تا کاخ یزید در شام را از زبان همسرش فاطمه بنت امام حسین(ع) می شنید و بیاد شهدا اشک می ریخت.اصلا هر وقتی که با امام سجاد(ع) بهم می رسیدند ،قادر به جلوگیری اشکهای خود نمی شدند…

حسن مثنی شاهد بود که امام سجاد سالها در مصیبت ومظلومیت پدر بزرگوارش گریه می کرد.بلی امام سجاد چهل سال روزه دار شد وشبها را به عبادت گذرانید و چون وقت افطار می رسید غذا را با آب چشمانش مخلوط می نمود….

مسلمین از سایر بلاد پیوسته به مدینه می شتافتند.منتظر سجده های طولانی امام زین العابدین(ع) می ماندند.امام را با آن چشمان تر زیارت می نمودند.تبرک می کردند.همین نفوذ و حرمت بی بدیل امام بود که هشام بن عبدلملک مروان را به حسادت کشانید.او دستور داد تا امام را شهید کنند.همان امام شهیدی که قبل از شهادت سخت ترین روزهای عاشورا را به چشم دیده و تلخ ترین اسارت تاریخ بشری را در کارنامه خود داشت.

1 Comment (Open | Close)

1 Comment To "شهیدی که به اسارت رفت"

#1 Comment By حسنی On 2016/10/21 @ 1:59 ق.ظ

با سلام. دست مریزاد.عالی بود.